سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۱ ساعت نوشته ی ابوالفضل نظری | 

 

مرد دم ظهر وقتی از سرکارش بر می گشت،طبق خواسته تلفنی همسرش کمی هم گوجه و خیار خرید.توی فکرش هرچیزی می تونست باشه.اینکه شاید برای آخر هفته نقشه یک مسافرت و یا مهمانی دوستانه را کشیده بود.گوجه و خیار توی دستش بود،و یخچال خوردنیهای دیگری را با سرمای دلپذیرش حفظ می کرد.آیا برای خوردن فرصت کافی هست؟ این سوالی بود که من از خودم پرسیدم. و مرد خیلی آرام و شمرده گفت:"اما فرصتی برای خوردنش نیست."

مرد قرار بود از خیابون رد بشه.کسی چه می دونه کی به مقصدی که توی ذهنشه می رسه.مرگ می تونه از هر طرفی و با هر سرعتی بیاد.گاهی اونقدر سریع و سخت که آخرین جایی که مرد می تونه ببینه آسفالت خیابونه روی سرخی داغ خون.

من داشتم رد می شدم.و مرگ ایستاده بود،و مرگ تاج گل مجلس ختم کسی را به مسجد می برد.من نگاه کردم: نگاه به مرگ وقتی از کنارش رد می شیم و برای یک لحظه می فهمیم چیزیهایی که اطرافمون هست زندگیه.

 

مشخصات
حظ ز کلمه آینده از آن شماست چرا که...
رویاهای شما آینده را می سازد.

گاهی تصمیم می گیریم خودمان را بشناسانیم
در مورد من حقیقت این است
گفتند:" خواجه عاشق آن باغبان شده است
او را به باغها جو، یا بر کنار جو "

ماه تولدم امید روییدن است و ماه مرگم رویای رسیدن
دنیا را در کودکی تجربه کرده ام
و زنده گی ام را قاطی مرگ
هنوز اما تجربه می کنم
××××
یادآوری:استفاده از ترانه های این وبلاگ نیاز به اجازه کتبی سرایندگان اثر دارد
پیوندها