یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹ ساعت نوشته ی ابوالفضل نظری | 

تاریکی معلق روز

 

معرفی کتاب: تاریکی معلق روز
نویسنده: زهرا عبدی
ناشر: چشمه، ۱۳۹۷، رمان

شهرزاد، اسیر سیری ناپذیری از لذتِ مخاطب بود؛ اسیر غریزه ی قصه گویی و قصه شنَوی انسان. اما مخاطب تا زمانی قصه گو را می بیند و برای جانش ارزش قائل است که توانایی همراه کردنش با قصه را داشته باشد.
در دو کتابی که از #زهراعبدی خواندم: 《#ناتمامی》 و 《#تاریکی_معلق_روز》نشان داده قصه گوی خوبی است. اصلن بخش مهمی از قدرت داستان او را قصه به دوش می کشد. اما نه این که خالی از فرم و تکنیک باشد، شخصیت پردازی مهم نباشد. اتفاقن از نقاط قوت "تاریکی معلق روز" فرم و تکنیک روایت قصه است، وقتی به خوبی سراغ پتانسیل نهفته در بلاگ نویسی و روابط وبلاگ نویس ها می رود. پرداختن به سوژه از منظر رسانه، وارد شدن نویسنده و متن های دیگر به داستان، تاکید بر قدرت رسانه در کنترل و جهت دهی به روابط انسانی، و همه ی این ها در فضای بومی نشان از یک رمان پست مدرن دارد. رمانی که شما را تا صفحه ی آخر پای قصه نگه می دارد.
قصه های زهرا عبدی صرفن قصه نیست، تحلیل مسائل حاد روزمره نیز هست؛ تحلیل هایی که بخشی از سبک داستان نویسی او، و بخش مهم تری از شخصیت پردازی داستان را بر عهده دارد.

ابوالفضل نظری

برچسب ها :

معرفی کتاب

،

تاریکی معلق روز

،

زهرا عبدی

،

چشمه

سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۱ ساعت نوشته ی ابوالفضل نظری | 

 

مرد دم ظهر وقتی از سرکارش بر می گشت،طبق خواسته تلفنی همسرش کمی هم گوجه و خیار خرید.توی فکرش هرچیزی می تونست باشه.اینکه شاید برای آخر هفته نقشه یک مسافرت و یا مهمانی دوستانه را کشیده بود.گوجه و خیار توی دستش بود،و یخچال خوردنیهای دیگری را با سرمای دلپذیرش حفظ می کرد.آیا برای خوردن فرصت کافی هست؟ این سوالی بود که من از خودم پرسیدم. و مرد خیلی آرام و شمرده گفت:"اما فرصتی برای خوردنش نیست."

مرد قرار بود از خیابون رد بشه.کسی چه می دونه کی به مقصدی که توی ذهنشه می رسه.مرگ می تونه از هر طرفی و با هر سرعتی بیاد.گاهی اونقدر سریع و سخت که آخرین جایی که مرد می تونه ببینه آسفالت خیابونه روی سرخی داغ خون.

من داشتم رد می شدم.و مرگ ایستاده بود،و مرگ تاج گل مجلس ختم کسی را به مسجد می برد.من نگاه کردم: نگاه به مرگ وقتی از کنارش رد می شیم و برای یک لحظه می فهمیم چیزیهایی که اطرافمون هست زندگیه.

 

پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵ ساعت نوشته ی ابوالفضل نظری | 

نشسته بود و در حالي كه دستش را به داخل يقه ي باز پيراهنش برده و به موهاي سينه اش مي كشيد به يك سوسك سياه و براقي كه با احتياط از جِرز ديوار مي گذشت نگاه مي كرد. ماده سوسك كه نيم تنه اش پهن شده بود در ميان آجرهاي قديمي دنبال جاي امني براي بيرون آوردن تخمهايش مي گشت. دستش را از داخل يقه اش بيرون آورد و

پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵ ساعت نوشته ی ابوالفضل نظری | 

دوست هاش يكي يكي بيرون مي رفتند.

- خدا بيامرزه... آخرين غمتون باشه... .

سرش را بالا و پايين تكان مي داد. آدم ها كه از روبروش رد مي شدند، سايه مي انداختند روش. دوست داشت يكي همين طور ثابت بايستد روبروش تا شايد از شر اين آفتاب لعنتي... سعي كرد لرزش صورتش را ثابت نگه دارد. به برادرش نگاه كرد. هنوز شبيه مادرشان بود. سرش را پايين انداخت. جوراب پاي راستش سوراخ بود. آن يكي پاش را گذاشت روي سوراخ.

مشخصات
حظ ز کلمه آینده از آن شماست چرا که...
رویاهای شما آینده را می سازد.

گاهی تصمیم می گیریم خودمان را بشناسانیم
در مورد من حقیقت این است
گفتند:" خواجه عاشق آن باغبان شده است
او را به باغها جو، یا بر کنار جو "

ماه تولدم امید روییدن است و ماه مرگم رویای رسیدن
دنیا را در کودکی تجربه کرده ام
و زنده گی ام را قاطی مرگ
هنوز اما تجربه می کنم
××××
یادآوری:استفاده از ترانه های این وبلاگ نیاز به اجازه کتبی سرایندگان اثر دارد
پیوندها