نشسته بود و در حالي كه دستش را به داخل يقه ي باز پيراهنش برده و به موهاي سينه اش مي كشيد به يك سوسك سياه و براقي كه با احتياط از جِرز ديوار مي گذشت نگاه مي كرد. ماده سوسك كه نيم تنه اش پهن شده بود در ميان آجرهاي قديمي دنبال جاي امني براي بيرون آوردن تخمهايش مي گشت. دستش را از داخل يقه اش بيرون آورد و آرام به طرف شاخكهاي باريك دوست تازه و نازنينش برد. " ماده سوسك حامله كه تخمهاي بسته بندي شده اش را تا نصف بيرون آورده بود، تخمها كه مانند دُم از انتهاي بدنش بيرون زده و مثل پوست خودش براق بودند. ماده سوسك وقتي احساس كرد كه چيزي از خارج به او نزديك مي شود ايستاد و شاخكهايش را آرام تكان داد ".
هنوز انگشت به ماده سوسك نرسيده بود كه ناگهان خنده ي بلندي كه از پنجره ي نيمه باز يكي از خانه هاي روبه رو مي آمد نظر او را به سوي خودش جلب كرد. بلند شد و طبق عادت با دستهايش چند بار پشت شلوارش را تكان داد.
آستينش را تا آرنج تا كرده بود و وقتي همينطور كه شلوارش را تكان مي داد و به طرف جلو مي رفت خودش احساس مي كرد كه نماي جالب و جذابي از پشت پيدا مي كند. به طرف پنجره رفت و چون سر نداشتگردن باريكش را دراز كرد و دزدكي به داخل خانه نگاه انداخت. از پنجره چند تا بچه ي قد و نيمقد را ديد كه در حين شوخي به يك برنامه ي بي مزه ي تلويزيوني نگاه مي كردند و بلند بلند مي خنديدند. پدرشان هم كه راننده ي سرويس يك شركت توليدي بود با لباس زير بالاي سر بچه ها لم داده و در حالي كه سيگاري هم گوشه ي لبش داشت با گردن پسر كوچكش كه رو زانوي او خوابيده بود وَر مي رفت و با لحن خاص مردانه اي با مادر بچه ها درباره كارگرهاي شركت و حرفهايي كه از آنها شنيده بود صحبت مي كرد. بوي غذا و صداي قاشق و بشقاب هم كم كم از آشپزخانه بلند شده بود و گرماي عجيبي هم كه داشت ديوانه اش مي كرد به صداي مرد خانه و خنده ي بچه ها و بوي غذا اضافه شده بود. همينطور نگاه مي كرد كه ناگهان پسر كوچك سرش را از دست پدرش بيرون آورد و يكدفعه او را پشت پنجره ديد و مي خواست به پدرش نشان دهد كه او گردنش را زود پائين آورد و صاف برگشت به همانجايي كه نشسته بود، و دوباره چشمش به همان ماده سوسك افتاد كه در تارعنكبوت گير كرده بود و مي خواست هرچه زودتر از شر تخمهايش خلاص شود و خودش را نجات دهد. او از اينكه سر نداشت خيلي ناراحت بود. مادرش مي گفت: بچه كه بودي گردنت آنقدر باريك بود كه وقتي خم مي شدي هميشه سرت از گردنت مي افتاد. آخرين بار هم هر چقدر گشتم نتوانستم سرت را پيدا كنم. ولي او خودش فكر مي كرد كه سرش را يك جايي خورده اند. به هر حال او ديگر باور كرده بود كه هرگز نمي تواند سري در ميان سرها داشته باشد. يكبار كه گردن باريكش را بلند كرده و به ميان مردم رفته بود همه زده بودند توي گردنش و مسخره اش كرده بودند. چند بار هم كه دُم درآورده و ميان جمع رفته بود آنقدر به او خنديده بودند كه گردنش سرخ و گلويش خيس عرق شده بود. هميشه با خودش مي گفت اگر سر داشتم يك همسر براي خودم مي گرفتم و هميشه سر به سرش مي گذاشتم. آنشب آن گرماي عجيب كه از پنجره مي آمد پاك ديوانه اش كرده بود. بلند شد و بدون اين كه توجهي به آن ماده سوسك درمانده بكند به راه افتاد. مي خواست هر طور كه شده يك سر براي خودش گير بياورد. آنشب چند نفري را كه در سر راهش ديد گرفت و سرشان را كند. ولي هيچكدام از آنها با گردن باريكش جور درنيامد و مجبور شد همه ي آنها را دور بياندازد. خسته شده بود و خوابش مي آمد، با خودش گفت: فردا دوباره دنبال سر مي گردم، روزها بهتر مي توانم يك سر اندازه ي گردنم پيدا كنم. رفت و خوابيد. صبح كه بيدار شد احساس مي كرد گردنش مثل نيم تنه ي ماده سوسك پهن شده ولي بدون اينكه به آئينه نگاه كند با هيجان زياد باز هم رفت سراغ كندن سر ديگران. سرها را كه امتحان مي كرد كم كم فهميد كه ديگر گردنش خيلي پهن شده طوريكه ديگر هيچ وقت نمي تواند يك سر اندازه ي گردنش پيدا كند ولي باز هم نااميد نشد و اين بار تصميم گرفت همه ي سرهايي را كه مي كند سر راه خودش بچيند و بر روي آنها در ميان مردم راه برود. همين كار را هم كرد، بعد از آن وقتي گردنش را بلند مي كرد و مي ديد كه همقد ديگران شده خيلي خوشحال مي شد. گردنش هم به اندازه ي يك سر معمولي پهن شده بود. حتي ديگر طوري شده بود كه وقتي مردم از دور چشمشان به او مي افتاد زود سرشان را مي دزديدند و با ترس به يكديگر مي گفتند: " مواظب باشيد پسرِ گردنكلفت... ... داره مياد اينطرف ". او ديگر مشكل چنداني از بابت سرش نداشت و ديگر برايش مهم نبود كه آن را گم كرده و يا جايي خورده اند. فقط بعضي وقتها دلش براي بچه هاي آن ماده سوسك براق كه آنشب در تار عنكبوت ناقص به دنيا آمده بودند مي سوخت.
آینده از آن شماست چرا که...